قوله تعالى: یسْئلونک عن الْخمْر و الْمیْسر الآیة... شراب اهل غفلت را و سر انجام و صفت اینست که گفتیم، بار خداى را عز و جل بر روى زمین بندگانى‏اند که آشامنده شراب معرفت‏اند، و مست از جام محبت. هر چند که از حقیقت آن شراب در دنیا جز بویى نه، و از حقیقت آن مستى جز نمایشى نه، زانک دنیا زندان است، زندان چند بر تابد؟ امروز چندانست، باش تا فردا که مجمع روح و ریحان بود، و معرکه وصال جانان، و رهى در حق نگران.


امید وصال تو مرا عمر بیفزود


خود وصل چه چیزست چو امید چنین است

شوریده بکلبه خمار شد، در مى داشت بوى داد. گفت: باین یک درم مرا شراب ده! خمار گفت: مرا شراب نماند. آن شوریده گفت: من خود مردى شوریده‏ام، طاقت حقیقت شراب ندارم! قطره بنماى تا از آن بویى بمن رسد، بینى که از آن چند مستى کنم! و چه شور انگیزم! سبحان الله! این چه برقیست که از ازل تابید، دو گیتى بسوخت. و هیچ نپائید؟ یکى را شراب حیرت از کاس هیبت داد، مست حیرت شد گفت.


قد تحیرت فیک خذ بیدى


یا دلیلا لمن تحیر فیکا

کار دشخوارست آسان چون کنم؟


درد بى داروست درمان چون کنم؟

از صداع قیل و قال ایمن شدم


چاره دستان مستان چون کنم؟

یکى را شراب معرفت از خمخانه رجا داد بر سر کوى شوق بر امید وصل همى گوید:


بخت از درخان ما درآید روزى،


خورشید نشاط ما برآید روزى،

و ز تو بسوى ما نظر آید روزى،


وین انده ما هم بسر آید روزى!

یکى را شراب وصلت از جام محبت داد بر بساط انبساطش راه داد، بر تکیه‏گاه انسش جاى داد، از سر ناز و دلال گفت:


بر شاخ طرب هزار دستان توایم،


دل بسته بدان نغمه و دستان توایم!

از دست مده که زیر دستان توایم،


بگذار گناه ما که مستان توایم!

یکى را خود از دیدار ساقى چندان شغل افتاد، که با شراب نپرداخت!


سقیتنى کأسا فاسکرتنى


فمنک سکرى لا من الکاس‏

آنان زنان مصر که راعیل را ملامت میکردند در عشق یوسف، چون بمشاهده یوسف رسیدند چنان بیخود شدند که دست ببریدند و جامه دریدند، و آن مستى مشاهده یوسف بر ایشان چندان غلبه داشت که نه از دست بریدن خبر داشتند نه از جامه دریدن. همین بود حال یعقوب غلبات شوق دیدار یوسف وى را بر آن داشت که بهر چه نگرست یوسف دید، و هر چه گفت از یوسف گفت.


با هر که سخن گویم اگر خواهم و گرنه


ز اول سخن نام توام در دهن آید

تا روزى که جبرئیل آمد و گفت: نیز نام یوسف بر زبان مران، که فرمان چنین است! پس یعقوب بهر که رسیدى گفتى نام تو چیست؟ بودى که در میانه یوسف نامى برآمدى، و وى را بدان تسلى بودى!


دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس،


جان زان که نزد بى غم عشق تو نفس،

تن زان که بجز مهر تواش نیست هوس،


چشم از پى آنک خود ترا بیند و بس‏

و یسْئلونک ما ذا ینْفقون الآیة... ارباب معانى گفتند سوال بر سه ضرب است: یکى سوال تقریر و تعریف، چنانک، رب العزة گفت: فو ربک لنسْئلنهمْ أجْمعین عما کانوا یعْملون و هو المشار الیه‏


بقول النبى صلى الله علیه و آله و سلم لا یزول قدما عبد یوم القیمة حتى یسئل عن اربع: عن شبابه فیما ابلاه، و عن عمره فیما افناه، و عن ماله من این جمعه، و فیما ذا انفقه، و ما ذا عمل بما علم.»


دیگر سوال تعنت است، چنان که بیگانگان از مصطفى پرسیدند که قیامت کى خواهد بود؟ و بقیامت خود ایمان نداشتند، و به تعنت مى‏پرسیدند، و ذلک قوله: یسْئلونک عن الساعة أیان مرْساها، و کذلک قوله: و یسْئلونک عن الْجبال الآیة. سدیگر سوال استفهام است و طلب ارشاد، چنانک درین آیات گفت! یسْئلونک عن الْخمْر و الْمیْسر، و یسْئلونک ما ذا ینْفقون، و یسْئلونک عن الْیتامى‏، و یسْئلونک عن الْمحیض این همه سوال استر شاداند و مردم درین سوال مختلف‏اند. یکى از احوال مى‏پرسید، بزبان واسطه جواب مى‏شنید و او که از محول احوال میپرسید بى واسطه از حضرت عزت بنعت کرم جواب مى‏شنود که «انى قریب»! پیر طریقت گفت: خواهندگان ازو بر در او بسیاراند، و خواهندگان او کم! گویندگان از درد بى درد او بسیارند، و صاحب درد کم. و در تفسیر آورده‏اند که رب العالمین گفت: منکم من یرید الدنیا و منکم من یرید الآخرة، فأین من یریدنى؟


و یسْئلونک عن الْیتامى‏ الآیة... چندان که توانى یتیمان را بنواز و و در مراعات و مواساة ایشان بکوش، که ایشان درماندگان و اندوهگنان خلقند، نواختگان و نزدیکان حقند. ان الله یحب کل قلب حزین، فرمان در آمد که اى مهتر عالمیان! و چراغ جهانیان! یتیمان را واپناه خود گیر، که سراپرده حسرت جز بفناء دل ایشان نزدند، و حسرتیان را بنزدیک ما مقدار است. اى مهتر! ترا که یتیم کردیم از آن کردیم تا درد دل ایشان بدانى، ایشان را نیکودارى.


با تو در فقر و یتیمى ما چه کردیم از کرم


تو همان کن اى کریم از خلق خود بر خلق ما

اى یتیمى دیده اکنون با یتیمان لطف کن


اى غریبى کرده اکنون با غریبان کن سخا

انس مالک گفت: روزى مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم در شاهراه مدینه میرفت، یتیمى را دید که کودکان بر وى جمع آمده بودند و او را خوار و خجل کرده، و هر یکى بروى تطاولى جسته، آن یکى میگفت پدر من به از پدر تو. دیگرى میگفت: مادر من به از مادر تو، سدیگرى میگفت: کسان و پیوستگان ما به از کسان و پیوستگان تو، و آن یتیم مى‏گریست، و در خاک مى‏غلتید. رسول خدا چون آن کودک را چنان دید، بر وى ببخشود، و بر وى بیستاد، گفت: اى غلام کیستى تو؟ و چه رسید ترا که چنین درمانده؟ گفت: من پسر رفاعه انصارى‏ام، پدرم روز احد کشته شد، و خواهرى داشتم فرمان یافت، و مادرم شوهر باز کرد، و مرا براند، اکنون منم درمانده، بى کس! و بى‏نوا! و ازین صعب‏تر مرا سرزنش این کودکان است! مصطفى از آن سخن وى در گرفت، و آن درد در دل وى بدو کار کرد، و بگریست! پس گفت اى غلام اندوه مدار، و ساکن باش، که اگر پدرت را بکشتند من که محمدم پدر توام، و فاطمه خواهر تو، و عایشه مادر تو. کودک شاد شد و برخاست، و آواز برآورد که اى کودکان، اکنون مرا سرزنش مکنید و جواب خود شنوید «ان ابى خیر من آبائکم! و امى خیر من امهاتکم! و اختى خیر من اخواتکم؟» آن گه مصطفى دست وى گرفت، و بخانه فاطمه برد، گفت یا فاطمه! این فرزند ما است و برادر تو، فاطمه برخاست، و او را بنواخت و خرما پیش وى بنهاد، و روغن در سر وى مالید، و جامه در وى پوشید، و همچنین وى را بحجره‏هاى مادران مومنان بگردانید. فکان یعیش بین ازواجه حتى قبض النبى صلى الله علیه و آله و سلم، فوضع التراب على رأسه، و نادى «وا ابتاه! الیوم بقیت یتیما» فابکى عیون المهاجرین و الانصار، فاخذه ابو بکر. و هو یقول یا بنى مصیبة دخلت على المسلمین اذا اختلس محمد من بین اظهرهم، انا ابوک یا بنى! فکان مع ابى بکر حتى قبضه الله عز و جل‏